خانه
احادیث
احادیث از چهارده معصوم«علیهم السلام»
امام حسن عسکری «عليه السلام»
شمّه ای از اخلاق ، صفات و کرامات امام یازدهم ابو محمّد بن علیّ العسکری (علیهِما السلام)




شمّه ای از اخلاق ، صفات و کرامات امام یازدهم ابو محمّد بن علیّ العسکری (علیهِما السلام)
ابن طلحه مى گويد: ( بالاترين منقبت و ارزنده ترين امتيازى كه خداوند بزرگ به اين امام بزرگوار(امام حسن عسکری علیه السلام) اختصاص داده و گوهر گرانقدرش را به گردن او آويخته و برخوردارى از آن را منحصرا به او ارزانى داشته و آن را به عنوان صفت و منقبتى جاودانه براى وى قرار داده كه گذشت روزگار از طراوتش نمى كاهد و زبانها تلاوت و باز گفتن آن را از ياد نمى برند؛ آن است كه مهدى عليه السّلام از نسل او آفريده شده و فرزند نسبى او و پارۀ تن وى است. ابن طلحه اضافه مى كند كه لقب او خالص است. ترجمه محجة البیضاء فی تهذیب الاحیاء جلد 4 صفحه 378
شیخ طبرسی می گوید : لقب آن حضرت ، هادی ، سراج و عسکری است. و نیز می گوید : این امام و پدر و جدش هرکدام در زمان خودشان معروف به ابن الرّضا بوده اند. ترجمه محجة البیضاء فی تهذیب الاحیاء جلد 4 صفحه 378
کرامات آن حضرت
از جمله، از محمّد بن علىّ بن ابراهيم بن موسى بن جعفر عليه السّلام نقل شده است كه:
زندگى بر ما تنگ شد، پدرم گفت: ما را راه بينداز تا نزد اين مرد، يعنى ابو محمّد عليه السّلام برويم چون او را به بخشندگى توصيف كردهاند. گفتم: شما او را مىشناسيد؟ گفت: خير، او را نمى شناسم و هرگز نديدهام، محمّد مى گويد: راهى منزل ابو محمّد عليه السّلام شديم. پدرم در بين راه گفت: چقدر ما نياز داريم به اين كه آن حضرت پانصد درهم به ما بدهد، دويست درهم براى لباس، دويست درهم براى آرد و صد درهم براى هزينه. من با خود گفتم: كاش به من هم سيصد درهم مىدادند؛ با صد درهم يك الاغ بخرم و صد درهم براى خرجى و صد درهم براى لباس تا من به جبل مىرفتم. مىگويد: وقتى كه در منزل امام عليه السّلام رسيديم غلام آن حضرت بيرون آمد و گفت: علىّ بن ابراهيم و پسرش محمّد وارد شوند. همين كه ما وارد شديم و سلام كرديم، امام عليه السّلام رو كرد به پدرم گفت: علىّ بن ابراهيم چه چيز باعث شد كه تا كنون نزد ما نيامدى؟ عرض كرد: سرورم، خجالت مىكشيدم كه شما را با اين حال ملاقات كنم، وقتى كه از نزد آن حضرت خارج شديم، غلام آمد، كيسۀ پولى را به پدرم داد و گفت: اين پانصد درهم، دويست درهم براى پوشاك و دويست درهم براى آرد و صد درهم براى هزينه است و به من هم يك كيسه داد و گفت: اين سيصد درهم است؛ صد درهم براى بهاى يك الاغ و صد درهم براى پوشاك و صد درهم براى خرجى است، به جبل نرو بلكه به سوراء برو، راوى مى گويد: محمّد به سوراء رفت و آن جا با زنى ازدواج كرد و امروز در آمدش هزار دينار است با وجود اين واقفى مذهب است. محمّد بن ابراهيم كردى مى گويد: به او گفتم: واى بر تو آيا دليلى روشنتر از اين مى خواهى؟ گفت: راست مى گويى، ولى ما بر مذهبى هستيم كه در خط و مسير آن قرار گرفتهايم. ترجمه محجة البیضاء فی تهذیب الاحیاء جلد 4 صفحه 381
از جمله به نقل از ابو على مطهّرى آمده است كه از قادسيه نامهاى خدمت امام نوشت كه مردم از رفتن به مكه (ظاهرا به دليل شدّت گرما و بيم هلاكت از تشنگى) منصرف شدهاند و او مى ترسد كه اگر حجّ برود، گرفتار تشنگى شود. امام عليه السّلام در پاسخ نوشت: برويد ان شاء اللّه بيم عطشى بر شما نيست. پس به سلامت رفتند و تشنگى نديدند.ترجمه محجة البیضاء فی تهذیب الاحیاء جلد 4 صفحه 383
از جمله به نقل از محمّد بن اسماعيل علوى مى گويد: ابو محمّد عليه السّلام را نزد علىّ بن اُوتامش زندانى كردند. اين مرد با آل محمّد عليهم السّلام دشمن سرسخت و با آل على عليه السّلام بدرفتار بود و هر چه به او دستور مىداند، انجام مىداد. راوى مىگويد: يك روز بيشتر نگذشته بود كه در برابر آن حضرت به خاك افتاد و به خاطر بزرگداشت و تعظيم به او نگاه نمى كرد و موقعى كه از نزد وى بيرون آمد از همه كس خوش بين تر و خوش گفتارتر دربارۀ او بود. ترجمه محجة البیضاء فی تهذیب الاحیاء جلد 4 صفحه 383
از جمله به نقل از ابو هاشم جعفرى آمده است كه مىگويد: از تنگناى زندان و گرفتار آمدنم در بند به محضر ابو محمّد عليه السّلام شكايت كردم، در پاسخ نوشت: تو امروز نماز ظهر را در منزلت خواهى خواند. موقع ظهر از زندان آزاد شدم و همان طور كه امام عليه السّلام فرموده بود، نماز را در منزلم خواندم و چون در مضيقۀ مالى بودم مى خواستم در همان نامهاى كه نوشته بودم تقاضاى كمك كنم ولى شرم كردم. وقتى كه به منزل رسيدم، ديدم صد دينار برايم فرستاده و به من نوشته است كه هر وقت حاجتى داشتى شرم نكن و خجالت نكش حاجتت را بخواه كه ان شاء اللّه به خواستهات مى رسى. ترجمه محجة البیضاء فی تهذیب الاحیاء جلد 4 صفحه 383
از جمله از ابو حمزه نصير الخادم نقل شده كه: بارها شنيدم كه ابو محمّد عليه السّلام با غلامانش به زبان خودشان صحبت مىكرد در حالى كه ميان آنها غلامان ترك و رومى و صقلابى بودند. من از اين مطلب در شگفت بودم و با خود مىگفتم: چطور مىشود، اين مرد كه در مدينه به دنيا آمده و تا وقتى كه (پدرش) ابو الحسن عليه السّلام از دنيا رفت نه او كسى را ديده و نه كسى او را ديده بود، [زبانهاى اقوام مختلف را بداند]؟ با خود در اين انديشهها بودم كه روزى امام عليه السّلام رو به من كرد و فرمود: خداى بزرگ حجّتش را از ساير مردم ممتاز ساخته و شناخت همه چيز را به او عطا كرده است و او با همۀ زبانها و اسباب و رويدادها آشناست و اگر چنين نبود بين حجت و ساير مردم تفاوتى نبود. ترجمه محجة البیضاء فی تهذیب الاحیاء جلد 4 صفحه 384
از جمله به نقل از اسماعيل بن محمّد بن علىّ بن اسماعيل بن علىّ بن عبد اللّه بن عبّاس آمده مى گويد: سر راه ابو محمّد عليه السّلام نشستم، وقتى كه خواست از كنار من عبور كند، عرض حاجت كردم، و قسم خوردم حتّى يك درهم و يا بيشتر ندارم و نهار و شام هم ندارم. مى گويد: امام عليه السّلام فرمود: آيا به خدا، قسم دروغ مى خورى؟ دويست دينار زير زمين پنهان كردهاى. البته اين سخن، مانع، بخشش به تو نيست! سپس رو كرد به غلامش فرمود: چقدر همراه تو است؟ غلام صد دينار به من داد. آنگاه رو به من كرد و فرمود: از پولهايى كه دفن كردهاى با همۀ نيازى كه خواهى داشت، محروم مى مانى! راست گفت، وقتى كه موجودىام را خرج كردم و نياز مبرمى به آن وجه پيدا كردم و درهاى روزى بر من بسته شد جايى كه پولها را خاك كرده بودم باز كردم، امّا پولها را نيافتم، معلوم شد، پسرم جاى آنها را فهميده از اين رو آنها را برداشته و فرار كرده است و چيزى به دست من نرسيد. ترجمه محجة البیضاء فی تهذیب الاحیاء جلد 4 صفحه 384
از احمد بن محمّد نقل شده كه گفت: موقعى كه مهتدى شروع به كشتن دوستداران اهل بيت عليهم السّلام كرده بود، خدمت ابو محمّد عليه السّلام نوشتم: سرورم خدا را سپاس مى گويم كه او را از كشتن شما بازداشت! من شنيدهام كه شما را تهديد مى كند و مى گويد: به خدا سوگند كه او را آوارۀ وطن خواهم كرد! امام عليه السّلام در پاسخ به خطّ خودش نوشت: عمرش كوتاه تر از آن است كه اين كار را بكند، از امروز پنج روز بشمار، در روز ششم با ذلّت و خوارى كشته خواهد شد. و همان طور شد كه فرموده بود. ترجمه محجة البیضاء فی تهذیب الاحیاء جلد 4 صفحه 385
از جمله، همان احمد بن محمّد مىگويد: وقتى كه ابو محمّد عليه السّلام نزد صالح بن وصيف زندانى بود، مأموران عبّاسى بر او وارد شدند و گفتند: بر امام سخت بگير و گشايشى براى او قائل نشو. صالح در جواب ايشان گفت: با او چه كنم، من دو تن از شرورترين مردانى را كه پيدا كردم بر او گماردم، هر دو در حدّ زيادى اهل عبادت و نماز و روزه شدند. سپس دستور داد تا آن دو موكّل بر امام را حاضر كردند، به ايشان گفت: واى بر شما قضيۀ شما با اين مرد چيست؟ گفتند: چه مى گويى دربارۀ مردى كه در تمام روزها روزه دارد و تمام شب را نماز مى خواند و هيچ حرفى نمى زند و جز عبادت هيچ كارى ندارد؟ و چون به ما مى نگرد اعضاى بيرون و درون ما مى لرزد به طورى كه از خود اختيارى نداريم. وقتى كه مأموران عباسى اين حرفها را شنيدند با نااميدى برگشتند. ترجمه محجة البیضاء فی تهذیب الاحیاء جلد 4 صفحه 385
از جمله به نقل از على بن محمّد از گروهى از شيعيان آمده است كه: ابو محمّد عليه السّلام را به نحرير (خادم و مسئول نگهداری حیوانات درّنده و سگهای خلیفه بود)تسليم كردند، او بر امام عليه السّلام سخت مى گرفت و او را مى آزرد. همسرش به او گفت: از خدا بترس، براستى كه تو مى توانى چه كسى در خانۀ تو است؟ شايستگى و عبادت آن حضرت را خاطر نشان كرد و به او گفت: من به خاطر اين رفتار تو با آن حضرت، بر تو مى ترسم، آن مرد گفت: به خدا سوگند كه او را ميان درندگان مىاندازم. سپس از خليفه اجازه گرفت. چون اجازه داد، آن حضرت را ميان درندگان انداخت هيچ ترديدى نداشتند كه درندگان امام عليه السّلام را مى خورند، نگاه كردند تا ببينند چه مىشود، ديدند امام عليه السّلام به نماز ايستاده و درندگان اطراف او هستند، اين بود كه دستور داد آن حضرت را از آن جا بيرون بياورند و به خانهاش برگردانند. ترجمه محجة البیضاء فی تهذیب الاحیاء جلد 4 صفحه 386
از جمله هارون بن مسلم مىگويد: خدا به پسرم احمد پسرى داد روز دوم ولادتش نامهاى خدمت امام ابو محمّد عليه السّلام كه در داخل سپاه بود، نوشتم و از آن حضرت خواستم تا نام و كنيهاى براى نوزاد تعيين كند. و من دوست داشتم كه اسمش را جعفر و كنيهاش را ابو عبد اللّه بگذارم. تا اين كه بامداد روز هفتم فرستادۀ امام عليه السّلام همراه نامهاى آمد كه اسم نوزاد را جعفر و كنيهاش را ابو عبد اللّه بگذار و براى من دعا كرده بود. ترجمه محجة البیضاء فی تهذیب الاحیاء جلد 4 صفحه 387
از جمله به نقل از ابو هاشم جعفرى مى گويد: خدمت ابو محمّد عليه السّلام وارد شدم؛ مىخواستم از آن حضرت بپرسم كه براى تبرّك از چه مادهاى يك انگشتر براى خودم بسازم. نشستم و فراموش كردم كه براى چه آمدهام، سپس چون خداحافظى كردم و بلند شدم، يك انگشترى به طرف من انداخت و فرمود: تو انگشتر نقره مى خواستى و من انگشترى به تو دادم، نگين و هزينه ساختن به نفع تو، گوارايت باد اى ابو هاشم. ترجمه محجة البیضاء فی تهذیب الاحیاء جلد 4 صفحه 387
از جمله از علىّ بن محمّد بن حسن نقل است كه مى گويد: هنگامى كه خليفه به قصد ديدار حكومت از شهر بيرون رفت، گروهى از شيعيان اهواز به سامراء آمدند و ما به قصد نظاره به ابو محمّد عليه السّلام بيرون شديم و در حالى كه آن حضرت همراه خليفه در حركت بود، او را نگاه مى كرديم، بين دو ديوار نشسته بوديم و انتظار بازگشت امام عليه السّلام را مى كشيديم كه برگشت، وقتى كه مقابل ما رسيد و نزديك شد، ايستاد و دستش را به سمت كلاهخودش دراز كرد آن را از سر برداشت و با دست نگه داشت و دست ديگرش را بر سر كشيد و به روى مردى از جمع ما لبخندى زد. آن مرد فورى گفت: گواهى مى دهم كه تو حجت و برگزيدۀ خدايى، گفتيم: اى مرد قضيّۀ تو چيست؟ گفت: من در امامت آن حضرت شك داشتم، با خود گفتم: اگر وقتى كه برگشت، كلاهخود از سرش برداشت، به امامتش معتقد مى شوم. ترجمه محجة البیضاء فی تهذیب الاحیاء جلد 4 صفحه 388
از جمله به نقل از علىّ بن حسين بن سابور، مىگويد: در زمان ابو الحسن آخر (امام هادى عليه السّلام) در سامراء قحطى شد، متوكل دستور داد براى طلب باران مردم از شهر بيرون روند. سه روز متوالى بيرون مى رفتند و طلب باران مىكردند و دعا مىخواندند ولى باران نمىآمد. تا اين كه جاثليق (پيشواى نصارى) در روز چهارم به صحراء رفت نصارى و رهبانها نيز همراهش بودند و در آن ميان راهبى بود كه چون دست به طرف آسمان دراز كرد، آسمان بشدّت باريدن گرفت، و روز دوم نيز نصارى به صحرا آمدند و باران شديد از آسمان سرازير شد. بيشتر مردم را شك برداشت و در شگفت شدند و متمايل به دين نصرانيّت شدند. متوكل كسى را خدمت امام حسن عسكرى عليه السّلام كه در زندان بود فرستاد و آن حضرت را از زندان بيرون آورد و گفت: خودت را به امّت جدّت برسان كه هلاك شدند. امام عليه السّلام فرمود: من فردا از شهر خارج مىشوم و ان شاء اللّه، شك و ترديد را از بين مىبرم. جاثليق در روز سوم همراه رهبانان از شهر بيرون شد و امام حسن عليه السّلام نيز با جمعى از اصحابش از سويى در آمدند. همين كه چشم آن حضرت به آن راهب افتاد كه دست به طرف آسمان بلند كرده است به يكى از غلامانش دستور داد تا دست راست او را بگيرد و آنچه بين انگشتان اوست در آورد. غلام دستور امام عليه السّلام را اجرا كرد و از ميان انگشتانش استخوان سياهى را بيرون آورد. امام حسن عليه السّلام آن را به دست گرفت و رو به آن نصرانى كرد و فرمود: حالا طلب باران كن. او طلب باران كرد. و در حالى كه آسمان ابرى بود، ابرها از بين رفت و شعاع آفتاب تابيدن گرفت متوكّل پرسيد: يا ابا محمّد اين استخوان چيست؟ امام عليه السّلام فرمود: اين مرد از كنار قبر يكى از پيامبران گذر كرده و اين استخوان به دستش افتاده است. ممكن نيست استخوان پيامبرى را روى دست بگيرند و از آسمان رگبار باران نبارد! ترجمه محجة البیضاء فی تهذیب الاحیاء جلد 4 صفحه 392