جهت دریافت حدیث هفته برروی اشتراک خبرنامه کلیک کنید.
سفارش امام صادق (علیه السلام) به عبدالرّحمن بن سيّابه
عبدالرّحمن بن سيّابه جواني تهي دست و بي بضاعت ولي راستگو و امين بود،از او نقل كردهاند كه گفته است: پدر من مرد باتقوايي بود؛وقتي از دنيا رفت. ميراثي براي ما نگذاشت. من در خانه نشسته بودم و به فكر زندگي آيندهام بودم.كسي در زد،يكي از دوستان پدرم بود،وارد شد.به من تسليت گفت و از من پرسيد كه از پدر برايت چيزي مانده است؟گفتم: خير.بعد ديدم كيسهاي را كه همراهش بود، بيرون آورد و گفت در اين كيسه هزار درهم است.بگير و مايهي كسب و كارت قرار بده و معاشت را تأمين كن.اين جوان خيلي خوشحال شد.پيش مادر آمد و گفت: يكي از دوستان پدرم چنين كيسهاي به من داده.او خوشحال شد و گفت:پسرم! او خوب كاري كرده است.خدا خيرش بدهد.الان برو دنبال كار.گفت عصر همان روز رفتم يكي ديگر از دوستان پدرم را ديدم.گفتم: پول دارم و مي خواهم كاسبي كنم.
او براي من جامه هاي مخصوصي خريد و جايي هم براي محل كارم قرار داد.نشستم مشغول كار شدم.شش ماه طول نكشيد كه سرمايه دار شدم و براي حجّ مستطيع گشتم.پيش مادر آمدم و گفتم كه مستطيع شدهام و مي خواهم به حج بروم.گفت بسيار خوب! اوّل قرض آن آقايي را كه به تو پول داده است، ادا كن كه اداي دين، مقدّم است.من هم فوراً هزار درهم تهيّه كردم و رفتم در حجرهي او سلام كردم و گفتم پول شما را آورده ام.باورش نشد كه به اين زودي پولش را برگرداندم.بعد گفت: شايد كم بوده،بيشتر بدهم؟گفتم: نه! پول شما خيلي بابركت بود و منافعي حاصل شده و مستطيع شدهام و مي خواهم به مكّه بروم.
بعد از مناسك حجّ به مدينه رفتم.همراه با جمعيّت براي زيارت امام جعفرصادق (علیه السلام) رهسپار شدم.زماني بود كه براي ملاقات ايشان حكومت وقت، مانع نبود.مردم زياد به حضور ايشان رفت وآمد داشتند.از امام سؤال مي كردند و جواب مي شنيدند.من نا اميد شدم از اينكه بتوانم خدمت آقا برسم.چون هم جوان بودم و از ديگران كم سن و سال تر و هم اينكه ازدحام جمعيّت زياد بود.در گوشهاي با نااميدي نشستم.آقا كه متوجّه من شد، از دور اشاره فرمود كه جلو بيا.من هم از جا برخاستم و رفتم مقابل ايشان،زانوي ادب بر زمين زدم و دست ايشان را بوسيدم.فرمود:كاري داشتي؟ گفتم: من عبدالرحمن پسر سيّابه هستم.فرمود: هان؛ سيّابه!او مردي خوبي است.چه مي كند؟
حالا ذهن كسي نرود كه او امام است و بايد بداند.نه،امام با علم غيبي كه دارند، در زندگي شان با مردم به طور عادي رفتار مي كنند.از علم غيبشان همه جا استفاده نمي كنند. عبدالرّحمن گفت: پدرم مرحوم شد،وفات كرد.ديدم امام سخت متأثّر شدند. (فتوجّع و ترحّم)؛يعني چنان از اين خبر غمگين شد كه مثل اينكه دردي در بدنش ايجاد شده باشد. اظهار تأسّف كرد.دو بار فرمود:«رحمةالله عليه»؛خدايش بيامرزد.
بعد فرمود: از پدرت چيزي برايت باقي مانده؟گفتم:نه،يابن رسول الله!فرمود: پس چطور مكّه آمدهاي.سرگذشتم را گفتم كه دوست پدرم به من پولي داد،كاسبي كردم و مستطيع شدم.امام (علیه السلام) نگذاشت حرفم تمام بشود، پرسيد: دَينت را ادا كردهاي كه مكّه آمدهاي؟ گفتم:بله،يابن رسول الله! دَينم را ادا كردهام.فرمود: احسنت،آفرين، كار بسيار خوبي كردي.بعد فرمود:
اُوصِيكَ يا عَبدالرَّحمن بِصِدْقِ الْحَدِيثِ وَ أدَاءِ الْأمَانَةِ تَشْرَكُ النَّاسَ؛[1]
حضرت انگشتانشان را جمع كردند و فرمودند ببين چطور انگشتان من با هم جمع هستند، تو هم با مردم با «صدق حديث» و «اداي امانت» رفتار كن.هم راستگو باش و هم امانتدار.اموال مردم را به مردم برسان تا شريك مال مردم باشي.مردم اموال خود را با اطمينان خاطر در اختيار تو قرار مي دهند.اين جوان گفت: من اين نصيحت گرانبها را از امام گرفتم و در اندك مدّتي سرمايهي فراواني نصيبم شد، به طوري كه زكات اموالم سيصدهزار دينار شد كه ادا كردم.پس:«اَلايمان هُوَ العَمَل»؛
اگر ما به راستي عمل كرديم، هر چند با تكلّف هم عمل كرديم،مثل همان مريضي كه با تكلّف به نسخه عمل مي كند و عاقبت، صحّت بدن مي يابد،مطمئن باشيم كه خداوند منّان نور ايمان بر دلهاي ما مي تاباند و ما را به حال يقين مي رساند و آن يقين و ايمان نيز منشأ عمل بعدي مي شود.پس هم عمل، مولّد ايمان مي شود و هم ايمان، مولّد عمل وبه قول آقايان علما دور باطل هم نيست.چون ايمان اجمالي و ضعيف،عمل را بهوجود مي آورد و عمل هم،ايمان قوي تر را توليد مي كند.هر چه عمل بيشتر شد، ايمان قوي تر مي شود و سرمايهي اخروي هم تأمين مي گردد.اِن شاءالله.
والسّلام عليكم و رحمة الله و بركاته
[1]ـ كافي،جلد5،صفحهي134،حديث9.
برگرفته از تفسیر سوره انفال از تألیفات حضرت آیت الله سید محمد ضیاء آبادی صفحه 46 الی 47