جهت دریافت حدیث هفته برروی اشتراک خبرنامه کلیک کنید.
ابن شهر آشوب از مسند ابو حنيفه نقل كرده كه : حسن بن زياد گفت : شنيدم كه از ابو حنيفه سؤال كردند كه را ديدى كه از تمامى مردم فقاهتش بيشتر باشد؟
گفت: جعفر بن محمّد، زمانى كه منصور او را از مدينه طلبيده بود فرستاد نزد من و گفت: اى ابو حنيفه! مردم مفتون جعفر بن محمّد شده اند، مهيّا كن براى سؤال از او مسأله هاى مشكل و سخت خود را.
پس من آماده كردم براى او چهل مسأله پس منصور مرا به نزد خود طلبيد، و در آن وقت در حيره بود. من به سوى او رفتم، پس چون وارد شدم به او ديدم حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام در طرف راست منصور نشسته بود، همين كه نگاهم به او افتاد هيبتى از آن جناب بر من داخل شد كه از منصور فتّاك بر من داخل نشد.
پس سلام كردم به او، اشاره كرد بنشين، من نشستم آن وقت رو كرد به جناب صادق عليه السّلام گفت: اى ابو عبد اللّه! اين ابو حنيفه است. فرمود: بلى می شناسم او را، آنگاه منصور رو به من كرد و گفت: بپرس از ابو عبد اللّه سؤالات خود را، پس من می پرسيدم از آن حضرت و او جواب می داد، می فرمود: شما در اين مسأله چنين می گوييد و اهل مدينه چنين می گويند. و فتواى خودش گاهى موافق ما بود، و گاهى موافق اهل مدينه، و گاهى مخالف جميع و يك يك را جواب داد تا چهل مسأله تمام شد و در جواب يكى از آنها اخلال ننمود. آن وقت ابو حنيفه گفت :
پس كسى كه اعلم مردم باشد به اختلاف اقوال، از همه علمش بيشتر و فقاهتش زيادتر خواهد بود.
مناقب، ج 4، ص 255؛ بحار الأنوار، ج 47، ص 217. و نيز نك: جامع مسانيد ابى حنيفه، ج 1، ص 222، ط حيدرآباد
منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج2، ص: 1341
شيخ صدوق از مالك بن انس - فقيه اهل مدينه و امام اهل سنّت -، روايت كرده كه گفت :
من وارد می شدم بر حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام، پس براى من نازبالش می آورد كه تكيه كنم بر آن، و می شناخت قدر مرا و می فرمود: اى مالك! من تو را دوست می دارم، پس من مسرور می گشتم به اين و حمد می كردم خدا را بر آن، و چنان بود آن حضرت كه خالى نبود از يكى از سه خصلت: يا روزه دار بود، و يا قائم به عبادت بود، و يا مشغول به ذكر.
و آن حضرت از بزرگان عبّاد و اكابر زهّاد بود و از كسانى بود كه دارا بودند خوف و خشيت از حقّ تعالى را، و آن حضرت كثير الحديث و خوش مجالست و كثير الفوائد بود. و هرگاه می خواست بگويد: قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رنگش تغيير می كرد. گاه سبز می گشت و گاهى زرد به حدّى كه نمی شناخت او را كسى كه می شناخت او را.
و همانا با آن حضرت در يك سال به حجّ رفتيم، همين كه شترش ايستاد در محلّ احرام، خواست تلبيه گويد چنان حالش منقلب شد كه هر چه كرد تلبيه بگويد صدا در حلق شريفش منقطع شد و بيرون نيامد و نزديك شد كه از شتر به زمين افتد.
من گفتم: يا بن رسول اللّه! تلبيه را بگو و چاره نيست جز گفتن آن. فرمود: اى پسر ابى عامر! چگونه جرأت كنم بگويم «لبّيك اللّهمّ لبّيك»! و می ترسم كه حقّ عز و جلّ بفرمايد: «لا لبّيك و لا سعديك». «خصال، باب الثلاثة، ص 167؛ بحار الأنوار، ج 47، ص 96»
مؤلّف گويد كه: خوب تأمّل كن در حال حضرت صادق عليه السّلام و تعظيم و توقير او از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در وقت نقل حديث از آن حضرت و بردن اسم شريف آن جناب چگونه حالش تغيير می كرده، با آن كه پسر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و پاره تن او است، پس ياد بگير اين را و با نهايت تعظيم و احترام اسم مبارك حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ذكر كن و صلوات بعد از اسم مباركش بفرست و اگر اسم شريفش را در جايى نوشتى صلوات را بدون رمز و اشاره بعد از اسم مباركش بنويس، و مانند بعضى از محرومين از سعادت به رمز (ص) و يا «صلّعم» و نحو آن اكتفا مكن، بلكه بدون وضو و طهارت اسم مباركش را مگو و ننويس، و با همه اينها باز از حضرتش معذرت بخواه كه در وظيفه خود نسبت به آن حضرت كوتاهى نمودى و به زبان عجز و لابه بگو:
هزار مرتبه شويم دهان به مشگ و گلاب هنوز نام تو بُردن كمال بی ادبى است
از ابى هارون مولى آل جعده روايت است كه گفت: من در مدينه جليس حضرت صادق عليه السّلام بودم، پس چند روزى در مجلسش حاضر نشدم، بعد كه خدمتش مشرّف گشتم فرمود: اى ابو هارون! چند روز است كه تو را نمی بينم؟ گفتم: جهتش آن بود كه پسرى براى من متولد شده بود.
فرمود: بارك اللّه لك فيه چه نام نهادى او را؟
گفتم: محمّد.
حضرت چون نام محمّد شنيد صورتش را برد نزديك به زمين و می گفت:
محمّد، محمّد، محمّد تا آن كه نزديك شد صورتش بچسبد به زمين. پس از آن فرمود: جانم، مادرم، پدرم و تمامى اهل زمين فداى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم باد، پس فرمود: دشنام مده اين پسر را و مزن او را، و بد مكن با او. و بدان كه نيست خانه اى كه در آن اسم محمّد باشد مگر آن كه آن خانه در هر روز پاكيزه و تقديس كرده شود. «بحار الأنوار، ج 17، ص 30 به نقل از الكافى، ج 6، ص 39»
منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج2، ص: 1342 الی 1344
در كتاب توحيد مفضّل است كه مفضّل بن عمر
در مسجد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، شنيد ابن ابى العوجاء «وى عبد الكريم بن نويرة الدهلى( 155 ه.) زنديق بوده است نك: امالى مرتضى، ج 1، ص 88- 89؛ البدء و التاريخ، ج 1، ص 82؛ الفهرست ابن نديم، ص 338 » با يكى از اصحابش مشغول است به گفتن كلمات كفرآميز، مفضّل خوددارى نتوانست كرد فرياد زد بر او كه: يا عدوّ اللّه! الحدت فى دين اللّه و انكرت البارى جلّ قدسه، اى دشمن خدا! در دين خدا الحاد ورزيدى و منكر بارى تعالى شدى و از اين نحو كلمات با وى گفت.
ابن ابى العوجاء گفت: اى مرد! اگر تو از اهل كلامى بيا با هم تكلّم كنيم، هرگاه تو اثبات حجّت كردى ما متابعت تو می نماييم و اگر از علم كلام بهره ندارى ما با تو حرفى نداريم، و اگر تو از اصحاب جعفر بن محمّدى، آن حضرت با ما به اين نحو مخاطبه نمی كند و به مثل تو با ما مجادله نمی نمايد، و به تحقيق كه شنيده است از اين كلمات بيشتر از آنچه تو شنيدى و هيچ فحش به ما نداده است و در جواب ما به هيچ وجه تعدّى ننموده، و همانا او مردى است حليم، با وقار، عاقل، محكم و ثابت كه از جاى خود بدر نرود و از طريق رفق و مدارا پا بيرون نگذارد و غضب او را سبك ننمايد، بشنود كلام ما را و گوش دهد به تمام حجّت و دليل هاى ما تا آن كه ما هر چه دانيم بگوييم و هر حجّت كه داريم بياوريم به نحوى كه گمان كنيم بر او غلبه كرديم و حجّت او را قطع نموديم، آن وقت شروع كند به كلام، پس باطل كند حجّت و دليل ما را به كلام كمى و خطاب غير بلندى ملزم كند ما را به حجّت خود و عذر ما را قطع كند و ما را از ردّ جواب خود عاجز نمايد، فان كنت من اصحابه فخاطبنا بمثل خطابه پس هرگاه تو از اصحاب آن جنابى با ما مخاطبه كن به مثل خطاب او. «توحيد المفضل، 39؛ بحار الأنوار، ج 3، ص 57- 58»
منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج2، ص: 1344
بر آوردن حاجت شقرانى توسط حضرت صادق (علیه السلام) و موعظه کردن او توسط حضرت
در تذكره سبط ابن جوزى است كه از مكارم اخلاق حضرت صادق عليه السّلام است آن چيزى كه زمخشرى در ربيع الأبرار نقل كرده از اولاد يكى از آزادكرده هاى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه گفت: در ايّامى كه منصور شروع كرده بود به عطا و جايزه دادن به مردم، من كسى نداشتم كه براى من نزد منصور شفاعت كند و جايزه براى من بگيرد، لاجرم رفتم بر در خانه او متحيّر ايستادم كه ناگاه ديدم جعفر بن محمّد عليه السّلام پيدا شد و من حاجت خود را به آن جناب عرض كردم، حضرت داخل شد بر منصور و بيرون آمد در حالى كه عطا براى من گرفته بود و در آستين نهاده بود، پس عطاى مرا به من داد و فرمود:
انّ الحسن من كلّ احد حسن و انّه منك احسن لمكانك منّا.
يعنى : خوبى از هر كس باشد نيكو است و لكن از تو نيكوتر است به سبب مكان و منزلت تو از ما. يعنى انتساب تو به ما كه مردم تو را مولى و آزاد كرده ما می دانند ، و بدى و قبيح از هر كس بد است و لكن از تو قبيح تر است به جهت مكانت تو از ما.
و اين فرمايش حضرت صادق عليه السّلام به او براى آن بود كه شقرانى شراب می خورد، و اين از مكارم اخلاق آن جناب بود، او را ترحيب كرد و حاجتش را بر آورد با عِلمش به حال او و او را به نحو تعريض و كنايه موعظه فرمود بدون تصريح به عمل زشت او، و هذا من اخلاق الأنبياء عليه السّلام. تذكرة الخواص، ص 345
منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج2، ص: 1345
حفظ كردن آن حضرت است لباس زينت خود را به لباس وصله دار
روايت شده كه روزى يكى از اصحاب حضرت صادق عليه السّلام بر آن حضرت وارد شد، ديد آن جناب پيراهنى پوشيده كه گريبان او را وصله زده اند، آن مرد پيوسته نظرش بر آن پينه بود و گويا از پوشيدن آن حضرت آن پيراهن را تعجّب داشت، حضرت فرموده: چه شده تو را كه نظر به سوى من دوخته اى ؟ گفت : نظرم به پينهاى است كه در گريبان پيراهن شما است.
فرمود: بردار اين كتاب را و بخوان آن چيزى كه در او نوشته است.
راوى گفت: مقابل آن حضرت يا نزديك آن حضرت كتابى بود پس آن مرد نظر افكند در آن ديد نوشته است در آن :
لا ايمان لمن لا حياء له، و لا مال لمن لا تقدير له، و لا جديد لمن لا خلق له.
يعنى : ايمان ندارد كسى كه حيا ندارد ، و مال ندارد كسى كه در معاش خود تقدير و اندازه ندارد ، و نو ندارد كسى كه كهنه ندارد. بحار الأنوار، ج 47، ص 45
مؤلّف گويد كه: گذشت در ذيل مواعظ و كلمات حكمتآميز حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام كلماتى در حيا و بيانى در تقدير معيشت، به آنجا رجوع شود.
منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج2، ص: 1345
در عفو و كرم حضرت صادق (علیه السلام) است
از مشكاة الأنوار نقل است كه مردى خدمت حضرت صادق عليه السّلام رسيد و عرض كرد: پسر عمويت فلان، اسم جناب تو را بُرد و نگذاشت چيزى از بدگويى و ناسزا مگر آن كه براى تو گفت، حضرت كنيز خود را فرمود كه: آب وضو برايش حاضر كند پس وضو گرفت و داخل نماز شد.
راوى گفت: من در دلم گفتم كه حضرت نفرين خواهد كرد بر او، پس حضرت دو ركعت نماز گزاشت و گفت: اى پروردگار من! اين حقّ من بود من بخشيدم براى او، و تو جود و كرمت از من بيشتر است پس ببخش او را و مگير او را به كردارش و جزا مده او را به عملش پس رقّت كرد آن حضرت و پيوسته براى او دعا كرد و من تعجّب كردم از حال آن جناب. «مشكاة الانوار، چاپ دار الحديث، ص 380، باب 4، فصل 11؛ بحار الأنوار، ج 88، ص 385؛ مستدرك الوسائل، ج 6، ص 396 »
منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج2، ص: 1347
نان بردن حضرت صادق (علیه السلام) براى فقراى ظلّه بنى ساعده در شب
شيخ صدوق روايت كرده از معلّى بن خنيس كه گفت: شبى حضرت صادق عليه السّلام از خانه بيرون شد به قصد ظلّه بنى ساعده يعنى سايبان بنى ساعده كه روز در گرما در آنجا جمع می شدند و شب فقرا و غربا در آنجا می خوابيدند و آن شب از آسمان باران می باريد، من نيز از عقب آن حضرت بيرون شدم و می رفتم كه ناگاه چيزى از دست آن حضرت بر زمين افتاد، آن جناب گفت: بسم اللّه اللّهمّ ردّه علينا ، خداوندا آنچه افتاد به من برگردان.
پس من نزديك رفتم و سلام كردم، فرمود: معلّى.
گفتم: لبّيك فداى تو شوم.
فرمود: دست بمال بر زمين و هر چه به دست بيايد جمع كند و به من ردّ كن، گفت: دست بر زمين ماليدم ديدم نان است كه بر زمين ريخته شده است پس جمع می كردم و به آن حضرت می دادم كه ناگاه انبانى از نان يافتم پس عرض كردم فداى تو شوم بگذار من اين انبان را به دوش كشم و بياورم.
فرمود: نه بلكه من اولى هستم به برداشتن آن و ليكن تو را رخصت می دهم كه همراه من بيايى.
گفت: پس با آن حضرت رفتم تا به ظلّه بنى ساعده رسيديم پس يافتم در آنجا گروهى از فقرا را كه در خواب بودند، حضرت يك قرص يا دو قرص نان در زير جامه آنها می نهاد تا به آخر آن جماعت رسيد و نان او را نيز زير درخت او گذاشت و برگشتيم.
من گفتم: فداى تو شوم اين گروه حقّ را می شناسند يعنى از شيعيانند؟
قال : لو عرفوا لواسيناهم بالدّقة (و الدّقّة هى الملح « يعنى نمك كوبيده ») فرمود : اگر می شناختند با آنها از خورش نيز مساوات [مواسات ] می كردم و نمكى نيز بر نانشان اضافه می كردم. «ثواب الاعمال، ص 144؛ بحار الأنوار، ج 47، ص 20 به نقل از آن»
فقير گويد كه: در كلمه طيّبه اين عبارت از خبر به اين نحو معنى شده فرمود: اگر حقّ را می شناختند هرآينه مواسات می كرديم با ايشان به نمك يعنى در هر چه داشتيم تا نمك ايشان را شريك می كرديم.كلمه طيّبه، ص 295- 296
منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج2، ص: 1348
عطاى پنهانى حضرت صادق (علیه السلام)
ابن شهر آشوب از ابو جعفر خثعمىّ نقل كرده كه گفت : حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام هميانى زر به من داد و فرمود : اين را بده به فلان مرد هاشمى و مگو كدام كس داده.
راوى گفت: آن مال را چون به آن مرد دادم گفت : خدا جزاى خير دهد به آن كه اين مال را براى من فرستاده كه هميشه براى من می فرستد و من به آن زندگانى می كنم و لكن جعفر صادق عليه السّلام يك درهم براى من نمی دهد با آن كه مال بسيار دارد. مناقب، ج 4، ص 273؛ بحار الأنوار، ج 47، ص 23
منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج2، ص: 1349
عطوفت و رحم حضرت صادق (علیه السلام)
از سفيان ثورى روايت شده كه : روزى به خدمت آن حضرت رسيد آن جناب را متغيّرانه ديدار كرد، سبب تغيّر رنگ را پرسيد آن حضرت فرمود كه: من نهى كرده بودم كه در خانه كسى بالاى بام برود، اين وقت داخل خانه شدم يكى از كنيزان را كه تربيت يكى از اولادهاى مرا می نمود يافتم كه طفل مرا در بر دارد و بالاى نردبان است، چون نگاهش به من افتاد متحيّر شد و لرزيد و طفل از دست او افتاد بر زمين و بمرد و تغيّر رنگ من از جهت غصّه مردن طفل نيست بلكه به سبب آن ترسى است كه آن كنيزك از من پيدا كرد. و با اين حال آن حضرت كنيزك را فرموده بود تو را به جهت خدا آزاد كردم باكى بر تو نيست، باكى نباشد تو را. مناقب، ج 4، ص 274
منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج2، ص: 1349
در طول دادن آن حضرت (علیه السلام) است ركوع را
ثقة الاسلام در كافى مسندا از ابان بن تغلب روايت كرده كه گفت: وارد شدم بر حضرت صادق عليه السّلام هنگامى كه مشغول نماز بود پس شمردم تسبيحات او را در ركوع و سجود تا شصت تسبيحه. الكافى، ج 1، ص 329؛ بحار الأنوار، ج 47، ص 50
منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج2، ص: 1350
در عمله گرى آن حضرت (علیه السلام) در بستان خود
و نيز در آن كتاب از ابو عمرو شيبانى روايت كرده كه گفت: ديدم حضرت صادق عليه السّلام را كه بيلى بر دست گرفته و پيراهن غليظى پوشيده بود و در بستان خويش عمله گرى می كرد و عرق از پشت مباركش می ريخت.
گفتم: فداى تو شوم بيل را به من بده تا اعانت تو كنم، فرمود: همانا من دوست می دارم كه مرد اذيّت بكشد به حرارت آفتاب در طلب معيشت. الكافى، ج 5، ص 76
منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج2، ص: 1350
مزد دادن آن حضرت (علیه السلام) است به عمله در اوّل وقت فراغش از كار
و نيز از شعيب روايت كرده كه گفت : جماعتى را اجير كرديم كه در بستان حضرت صادق عليه السّلام عمله گرى كنند و مدّت عمل ايشان وقت عصر بود، چون از كار خود فارغ شدند حضرت به معتب غلام خود فرمود كه: مزد اين جماعت را بده پيش از آن كه عرقشان خشك شود. الكافى، ج 5، ص 289؛ بحار الأنوار، ج 47، ص 57
منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج2، ص: 1350
در ضمان آن حضرت (علیه السلام) است بهشت را براى همسايه ابو بصير
ابن شهر آشوب از ابو بصير روايت كرده كه من همسايه اى داشتم كه از اعوان سلطان جور بود و مالى به دست كرده بود و كنيزان مغنّيه گرفته بود و پيوسته انجمنى از جماعت اهل لهو و لعب و عيش و طرب آراسته و شراب می خورد و مغنّيات براى او می خواندند، و به جهت مجاورت با او پيوسته من در اذيّت و صدمه بودم از شنيدن اين منكرات، لاجرم چند دفعه به سوى او شكايت كردم او مُرتدع نشد، بالأخره در اين باب اصرار و مبالغه بی حدّ كردم جواب گفت مرا كه: اى مرد! من مردى هستم مبتلا و اسير شيطان و هوا و تو مردى هستى معافى، پس اگر حال مرا عرضه دارى خدمت صاحبت يعنى حضرت صادق عليه السّلام اميد می رود كه خدا مرا از بند نفس و هوا نجات دهد.
ابو بصير گفت: كلام آن مرد در من اثر كرد، پس صبر كردم تا گاهى كه از كوفه به مدينه رفتم چون شرفياب شدم خدمت امام عليه السّلام حال همسايه را براى آن جناب نقل كردم فرمود: گاهى كه به كوفه برگشتى آن مرد به ديدن تو می آيد پس بگو به او كه جعفر بن محمّد می گويد: ترك كن آنچه را كه به جا می آورى از منكرات الهى تا من ضامن تو شوم از براى تو بر خدا بهشت را.
پس چون به كوفه مراجعت كردم مردمان به ديدن من آمدند، آن مرد نيز به ديدن من آمد، چون خواست برود من او را نگاه داشتم تا آن كه منزلم از واردين خالى شد، پس گفتم او را: اى مرد! همانا من حال تو را به جناب صادق عليه السّلام عرضه كردم ، فرمود كه : او را سلام برسان و بگو: ترك كند آن حال خود را و من ضامن می شوم بهشت را براى او.
آن مرد از شنيدن اين كلمات گريست و گفت: تو را به خدا سوگند كه جعفر بن محمّد عليه السّلام چنين گفت؟ من قسم ياد كردم كه چنين فرمود، گفت: همين بس است مرا، اين بگفت و برفت. پس چند روزى كه گذشت نزد من فرستاد و مرا نزد خود طلبيد چون در خانه او رفتم ديدم برهنه در پشت در است و می گويد: اى ابو بصير! آنچه در منزل خود از اموال داشتم بيرون كردم و الآن برهنه و عريانم چنان كه مشاهده می كنى.
چون حال آن مرد را ديدم نزد برادران دينى خود رفتم و از براى او لباس جمع كردم و او را به آن پوشانيدم، چند روزى نگذشت كه باز به سوى من فرستاد كه من عليل شده ام به نزد من بيا. پس من پيوسته به نزد او می رفتم و می آمدم و معالجه می كردم او را تا گاهى كه مرگش در رسيد. من در بالين او نشسته بودم و او مشغول به جان كندن بود كه ناگاه غشى او را عارض شد چون به هوش آمد گفت: اى ابو بصير! صاحبت حضرت جعفر بن محمّد عليه السّلام وفا كرد براى من به آنچه فرموده بود، اين بگفت و دنيا را وداع نمود.
پس از مردن او چون به سفر حجّ رفتم همين كه مدينه رسيدم خواستم خدمت امام خود برسم در خانه استيذان نمودم و داخل شدم چون داخل خانه شدم، يك پايم در دالان بود و يك پايم در صحن خانه كه حضرت صادق عليه السّلام از داخل اطاق مرا صدا زد اى ابو بصير! ما وفا كرديم براى رفيقت آنچه را كه ضامن شده بوديم. نك: بحار الأنوار، ج 47، ص 145
منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج2، ص: 1352
در حلم حضرت صادق (علیه السلام) است
شيخ كلينى روايت كرده از حفص بن ابى عايشه كه حضرت صادق عليه السّلام فرستاد غلام خود را پى حاجتى، پس طول كشيد آمدن او، حضرت به دنبال او شد تا ببيند او را كه در چه كار است، يافت او را كه خوابيده، حضرت نزد سر او نشست و او را باد زد تا از خواب خود بيدار شد آن وقت حضرت به او فرمود: اى فلان! و اللّه نيست براى تو اين كه شب و روز بخوابى، از براى تو باشد شب، و از براى ما باشد روز. الكافى، ج 8، ص 87؛ بحار الأنوار، ج 47، ص 56 به نقل از الكافى
منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى)، ج2، ص: 1353