خانه احادیث احادیث از چهارده معصوم«علیهم السلام» امام جعفر صادق «عليه السلام» يقين به ولايت،راز قبولي اعمال نزد خداوند متعال(فرمایش امام صادق (علیه السلام) )
جهت دریافت حدیث هفته برروی اشتراک خبرنامه کلیک کنید.
يقين به ولايت،راز قبولي اعمال نزد خداوند متعال(فرمایش امام صادق (علیه السلام) )
مردي خدمت حضرت امام صادق (علیه السلام) آمد و گفت: آقا؛ اين فرقهاي كه در مذهب، مخالف ما هستند و شما را هم به امامت قبول ندارند مسلمانان خيلي خوبي هستند، نماز خوب مي خوانند، روزهي خوب مي گيرند، در رفتار و گفتارشان صادق و امين هستند، در عباداتشان خضوع و خشوع دارند و از ما بهتر عبادت مي كنند؛ حال، آيا اينها بهرهاي از عباداتشان نمي برند؟
امام (علیه السلام) قصّهاي براي او نقل كردند و فرمودند: در بنياسرائيل خانوادهاي بودند كه روششان اين بود كه هرگاه مشكلي برايشان پيش مي آمد و حاجتي داشتند چهل شبانه روز عبادت مي كردند و رياضت مي كشيدند! سپس دعا مي كردند و دعايشان مستجاب مي شد. يكي از آنها حاجتي برايش پيش آمد و چهل شبانه روز به رياضت مشغول شد و عبادتهاي خيلي مفصّلي انجام داد و بعد دعا كرد، امّا دعايش اجابت نشد.
خدمت حضرت عيسي (علیه السلام) آمد و گفت: آقا؛ مطلب اين است و شما از خدا بخواه كه دعاي ما را اجابت كند. در روايت است كه: حضرت عيسي تحصيل طهارت كرد و به نماز ايستاد و براي او دعا كرد. از جانب خدا به ايشان وحي شد كه اين شخص از غير آن دري كه من گفتهام بسوي من ميآيد و من قبولش نمي كنم! آن دري كه من معيّن كردهام و از آن در بايد رو به من بياورد، درِ نبوّت توست و او دربارهي نبوّت تو در حال شك و ترديد است و تا زماني كه چنين است، اگر آنقدر عبادت كند كه گردنش قطع شود و بدنش متلاشي گردد از او قبول نمي كنم تا اينكه اذعان به نبوّت تو بنمايد. حضرت عيسي (علیه السلام) رو به او كرد و فرمود: دربارهي نبوّت من شك داري؟! او سر به پايين افكند و گفت: بله، يا روح الله؛ شك داشتم ولي حالا كه از سرّ ضمير من خبردار شدي، توبه كردم و به نبوّت تو اقرار نمودم.
از خدا بخواه كه توبهام را بپذيرد و مرا به خودش راه دهد. سپس امام صادق (علیه السلام) فرمود:
(وَ كَذلِكَ نَحْنُ أهْلَ الْبَيْتِ)؛ «ما خاندان پيامبر نيز چنين هستيم».
(لا يَقْبَلُ اللهُ عَمَلَ عَبْدٍ وَ هُوَ يَشُكُّ فِينا)؛
«كسي كه دربارهي ما شكّ و ترديد داشته باشد خدا عملش را نمي پذيرد».
چنانچه عرض شد دوستي شان وقتي صحيح است كه با تبرّي از دشمنانشان توأم باشد،اگرنه ادّعاي كذب است.
عمق ارادت به امام صادق (علیه السلام)
حال، اميدواريم ما را بپذيرند، چون اين احساس را در قلب خود داريم كه تولّيشان با تبرّي از دشمنانشان توأم است و آن بزرگواران را نيز به صفت احسان و كرم شناختهايم و در زيارتشان مي گوييم:(عادَتُكُمُ اْلاِحْسانُ وَ سَجِيَّتُكُمُ الْكَرَمُ).
مردي همسايهي امام صادق (علیه السلام) بود و خيلي مقروض شد و چارهاي نديد جز اينكه خانهاش را بفروشد. مشتري كه پيدا شد گفت: قيمت خانهام 10 هزار دينار است. مشتري گفت: خانهي شما را قيمت كردهايم 4 هزار دينار بيش نميارزد؛ چرا ميگويي10هزار دينار؟! گفت: راست ميگويي، خانهي من 4 هزار دينار ميارزد، ولي مزيّتي دارد كه به خاطر آن مزيّت آن را ده هزار دينار ميفروشم و آن، اين كه همسايهي من امام صادق (علیه السلام) است!
اين خبر به امام صادق (علیه السلام) رسيد، از ابراز اين محبّت خيلي خوشحال شدند و او را احضار كردند و فرمودند: چرا خانهات را مي خواهي بفروشي؟ گفت: مقروض شدهام و چارهاي ندارم، وگرنه به هيچ قيمتي دست از جوار شما برنمي داشتم. فرمود: من خودم خانهي شما را مي خرم. پس از اين كه امام خانه را به ده هزار دينار خريد، فرمود: اين پول را به مصرف قرضت برسان؛ خانه را هم به تو بخشيدم. كسي كه براي همسايگي با من، ارزشي بيش از ارزش خانهاش قائل است چنين همسايهاي را نمي شود از دست داد! در بهشت هم با من همسايه خواهي بود.
اين چه شرف بزرگي است و ما بحمد الله اين شرف را داريم كه سر به آستان اقدس امام صادق (علیه السلام) نهاده و تن به ولايت او دادهايم، ولي شديداً بايد مراقب باشيم كه اين شرف را به سادگي از دست ندهيم و اين متاع گرانبهاي آسماني را به ثَمَنِ بَخْسِ(بهاي اندك) اهواء نفساني نفروشيم و خوب بفهميم كه شرف همسايگي و سرسپردگي به آستان اقدس امام صادق (علیه السلام) به اين سادگي و ارزاني به دست ما نرسيده است كه با يك پُف تقليد از هوسبازان از دست بدهيم. ما به همسايگي با قرآن و امامان نيازمنديم، اگر از آنها جدا شويم دزد زده مي شويم.
عقل بشر عادي همانند آب قليل است كه با ملاقات اندك نجاستي از يك قطره بول يا يك قطره خون نجس مي شود. عقلهاي ما افراد بشر عادي نيز در اثر ملاقات با كوچكترين مظهر از مظاهر شهوت و غضب نجس ميشود و محصول نجس به بار ميآورد. عقل ما آن چنان ضعيف است كه گوشهي اسكناس به آن بخورد نجس مي شود. گَرد ميز رياست بر چهرهاش بنشيند نجس ميشود. يك كفش پاشنه بلند با جوراب نايلون ببيند نجس ميشود. آن وقت عقل و فكر نجس هم جز اخلاق و اعمال نجس چيزي تحويل نمي دهد. پس بايد اين آب قليل به آب كر متّصل گردد تا حالت اعتصام خودش را حفظ كند. آن آب كر درياي نبوّت و ولايت است كه اگر اين آب قليل عقل خود را به آن دريا متّصل كنيم از نجس شدن محفوظ ميشويم، چنانكه خدا مي فرمايد:
{ ... وَ أنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً طَهُوراً * لِنُحْيِيَ بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً... }؛[1]
«ما آب طهور از آسمان نازل كرديم تا زمينهاي مرده را زنده كنيم».
آري؛ اگر آب وحي و نبوّت به زمين قلب ما نرسد قلب ما مي ميرد. آفتاب ولاي علي (علیه السلام) اگر به خانهي قلب ما نتابد دلهاي ما روشن نمي شود، منتها رساندن دل به درياي ولايت دشوار است و زحمت دارد، به اين سادگي نمي شود تنها قربان اسمشان رفتن و خاك قبرشان را بوسيدن و در ماتمشان اشك و ناله و آه سر دادن و بر سينه زدن كافي نيست؛ بلكه پا روي هواي نفس نهادن و دندان روي جگر گذاشتن و شهوات را زير پا له كردن و از كجروي در زندگي دست برداشتن لازم است. لذا ميبينيم آن قسمت از كارها كه آسان و بي زحمت است محكم مي چسبيم و غوغا مي كنيم، مثلاً مشاهده ميكنيم كه كنار قبرشان ميليونها جمعيّت موج مي زنند امّا چند نفر از اينها توانستهاند دل از شهوات نجس كنندهي نفساني بركَنند و عقل خود را به درياي طهارت ولايتشان متّصل گردانند و امثال مرحوم آخوند ملاّ حسينقلي همداني و مرحوم حاج ميرزا جواد آقا ملكي تبريزي ـ رضوان الله عليهماـ تحويل بدهند؟ تنها ازدحام جمعيّت در كنار قبرشان كه معيار اتّصال به درياي ولايت نيست، دلمان خوش است كه از ما به عاشقان دلسوخته و كبوتران پرواز كنندهي در آسمان ولايت تعبير كنند و به قول معروف هندوانه زير بغلمان بگذارند!
امام صادق (علیه السلام) به وعدهي خود وفا كرد
ابوبصير از اصحاب امام صادق (علیه السلام) مي گويد: همسايهاي جوان و پولدار داشتم كه از هواداران دستگاه حكومت عبّاسي بود و در شرارت و هرزگي غوغا مي كرد:
إنَّ الشَّبابَ وَ الْفَراغَ وَ الْجِدَة_
مَـفْسَدَةٌ لِـلْمَرْءِ أيُّ مَـفْسَدَة_
«آدم اگر جوان باشد و پولدار، بيكار هم باشد و متّكي به قدرت، معلوم است كه چه فسادي بپا خواهد داشت».
جمعي از اراذل و اوباش اطرافش را گرفته بودند و در خانهي او هر شب اجتماع مي كردند و بساط عيش و عشرت گسترده بود، زنهاي رقّاصه و آوازه خوان ميآوردند و شراب و قمار و ... آنچنان عربده مي كشيدند كه به كلّي سلب آسايش از اهالي شده بود و چون قدرت، پشتيبانش بود، كسي جرأت اعتراض نداشت! نصيحتِ هيچ ناصحِ مشفقي را هم نميپذيرفت تا اينكه موسم حجّ رسيد و من عازم حجّ شدم، چون همسايه بود براي خداحافظي و استحلال به خانهاش رفتم و براي آخرين بار نصيحتش كردم. ولي برخلاف دفعات قبلي كه گردنكشي مي كرد ديدم اينبار اندكي از خود نرمي نشان داد و آهي كشيد و گفت: آقاي ابابصير؛ اي همسايهي محترم!
(أنَا رَجُلٌ مُبْتَلًي وَ أنْتَ رَجُلٌ مُعافًي)؛
«من آدمي آلوده و تو مرد موفّقي هستي».
افرادي دور مرا گرفتهاند و رهايم نمي كنند؛ چه كنم؟! شما كه به مكّه مي روي و حتماً خدمت حضرت امام صادق (علیه السلام) مي رسي، از ايشان بخواه دربارهي من دعا كنند، شايد از اين وضع ننگين نجات پيدا كنم! ديدم قلباً محبّ و دوستدار اهل بيت است، امّا زندگياش آلوده شده است.
لذا اين حرفش در دلم نشست و گفتارش را مخلصانه يافتم. از خانهاش بيرون رفتم و در طول سفر دائم به فكر او بودم. تا اينكه مناسك حجّ را انجام دادم و در مدينه خدمت امام صادق (علیه السلام) رسيدم. ضمن صحبت، حال آن جوان را به حضورشان عرض كردم. فرمود: اكنون كه به كوفه مي روي مردم براي ديدن تو ميآيند، آن جوان هم چون همسايه توست ميآيد. وقتي خواست برود بگو؛ بنشين، پيامي دارم. خلوت كه شد به او بگو؛ جعفر بن محمّد به تو سلام رساند و گفت: تو از كارهاي زشتت دست بردار، من گذشتهات را اصلاح مي كنم و بهشت را براي تو ضامن مي شوم. من هم از خدمت امام بيرون آمدم و به كوفه رفتم. مردم كه به ديدن من ميآمدند آن جوان هم آمد، وقتي خواست برود، گفتم: بنشين، پيامي دارم. نشست، مردم كه رفتند به او گفتم: مولاي من حضرت امام صادق(علیه السلام) به شما سلام رساند. تا اين را گفتم تكان خورد و مانند كسي كه دهانش از تعجّب بازمانده باشد به من نگاه كرد و گفت: چه فرموديد؟! گفتم: آقا امام صادق(علیه السلام)به شما سلام رساند. ديدم از شنيدن اين حرف دگرگون شد. چهرهاش برافروخت و اشك در چشمش حلقه زد. با تعجّب و حيرت پرسيد: آقا امام صادق(علیه السلام) به منِ گنهكار سلام رساندند؟! گفتم: بله؛ به خدا قسم، به شما سلام رساند. در واقع باورش نمي شد كه بعد از آن همه زشت كاريها هنوز شرف آدمي در او باقي مانده باشد كه مورد لطف حجّت خدا قرار بگيرد. باورش نمي شد كه در اين عالَم، درِ يك خانهاي هم هست كه به روي همهي گنهكاران باز است و صاحب آن خانه دست نوازش بر سر هر تبهكار بيچارهاي ميكشد. خدا به پيامبر فرموده:
{وَإذا جاءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآياتِنا فَقُلْ سَلامٌعَلَيْكُمْ كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلينَفْسِهِ الرَّحْمَةَ...}؛[2]
«وقتي ايمان داران به آيات ما به درِ خانهي تو آمدند، در را به رويشان نبند؛ بگو؛ سلام عليكم [خوش آمديد] خداي شما، رحمت بر شما را بر خودش حتم كرده است».
{ قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أسْرَفُوا عَلي أنْفُسِهِمْ لاتَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللهِ ... }؛[3]
«بگو؛ اي بندگان گنهكار من؛ از رحمت خدا مأيوس نباشيد كه خدا همهي گناهان شما را مي آمرزد [به شرط اينكه از در وارد شويد] ».
براي بار سوّم پرسيد: تو را به خدا قسم مي دهم بگو آيا امام صادق(علیه السلام) به من سلام رساند؟! گفتم: بله؛ به خدا قسم سلام رساند و مطلب ديگري هم فرمود. گفت:بگو چه فرمود؟ گفتم: فرمود، تو دست از كارهاي زشتت بردار، من گذشتهات را اصلاح مي كنم و براي تو ضامن بهشت مي شوم! اين را كه گفتم ديدم گريهاش شدّت پيدا كرد، آنچنان كه بدنش مي لرزيد و با صداي بلند مي گريست. ديگر نتوانست بنشيند، برخاست و رفت. چند روزي گذشت، من به كارهاي شخصي خودم مشغول بودم و در فكر او نبودم. روزي كسي را فرستاد كه بيا، كارَت دارم. رفتم و ديدم درِ خانهاش نيمه باز است و برهنه پشت در نشسته! از پشت در سلام كرد و گفت: آقاي ابوبصير؛ من به پيامي كه از آقا و مولايم آورده بودي عمل كردم. از كارهاي زشت دست برداشتم و هر چه داشتم از خانه و زندگيام بيرون كردم. آنچه از اموال مردم در دستم بود به صاحبانش دادم و آنچه را هم كه صاحبانشان را نمي شناختم در راه خدا به نيّت آنها انفاق كردم؛ حتّي فرش خانه و لباس تنم را دادم و الآن هيچ چيز ندارم و برهنه پشت در نشستهام.
من از اين جريان بسيار متأثّر شدم، فوراً رفتم و از رفقا پول جمع كردم، لباس و فرش مختصري برايش فراهم نموده و سرمايهي كسبي به او دادم و رفتم. خيلي خوشحال شدم كه بندهاي را از ضلالت و گمراهي نجات دادم.
چند روزي گذشت، دوباره كسي را فرستاد كه بيا، من مريضم، از من عيادتي كن. رفتم و ديدم در بستر افتاده و كسي در كنارش نيست! گفتم: آن دغل دوستان كه به خاطر پولت دور و برت مي چرخيدند كجا رفتند و تو را تنها گذاشتند؟! به پرستارياش پرداختم و هر روز حالش رو به وخامت مي رفت تا اينكه روزي كنار بسترش بودم، ديدم به حالت اغما رفت و بيهوش شد و پس از لحظاتي چشم باز كرد و لبخندي به صورتم زد و گفت: (يا أبابصير؛ لَقَدْ وَفي لَنا صاحِبُكَ) ؛ ابوبصير؛ آقا به وعدهاش وفا كرد.
چون دم جان دادن به آدم نشان مي دهند كه بهشتي است يا جهنّمي.
{ إنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ ألاّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ }؛[4]
اين را گفت و چشم بر هم نهاد و جان به جان آفرين تسليم كرد. من سخت متأثّر شدم، تجهيزش كردم و دفنش نمودم. يك سال گذشت و مجدّداً عازم حجّ شدم، خدمت امام صادق(علیه السلام) رسيدم، از در كه وارد شدم امام فرمود:
(يا أبابَصِيرٍ؛ إنّا قَدْ وَفَيْنا لِصاحِبِكَ)؛
«أبوبصير؛ ما در مورد آن رفيقت به وعده وفا كرديم».
گفتم: بله مولاي من؛ خودش هم دمِ رفتن گفت كه آقا به وعدهاش وفا كرد.
أنْتَ يا جَعْفَرُ فَوْقَ الْمَدْحِ وَ الْمَدْحُ عَناء_
إنَّمَا اْلاَشْـرافُ أرْضٌ وَ لَهُمْ أنْتَ سَماء _
روز 25 ماه شوّال جنازهاي روي دست مردم مدينه بلند شد و رستاخيز عظيمي به وجود آمد. دل سوختهاي، پاي جنازه مرثيهخواني مي كرد:
(أتَدْرُونَ ماذا يَحْمِلُونَ إلَي الثَّري)؛
«مردم ! ميدانيد چه كسي را روي دوش ميبرند كه به خاكش بسپارند»؟
(غَداةَ حَثَي الْحاثُونَ فَوْقَ ضَرِيحِهِ تُراباً وَ أوْلي كانَ فَوْقَ الْمَفارِقِ)؛
«صبحگاهي بود كه روي بدن مطهّر امام صادق(علیه السلام) خاك ريختند و اي كاش اين خاك بر سرِ آدميان ريخته ميشد».
عرض ميكنيم: اين دوستان باوفا كجا بودند كه به كربلا بيايند و آنجا هم بدني را تشييع كنند؟ امّا آن بدن نه تنها تشييع نشد بلكه:
اَلْجِسْمُ مِـنْهُ بِكَرْبـَلاءَ مُـضَرَّج_
وَ الرَّأسُ مِنْهُ عَلَي الْقَناةِ يُدار_
بدن آغشته به خونِ پاره ـ پارهاش روي زمين كربلا ماند و سر مطهّرش بالاي ني در شهرها گردانده شد.
پروردگارا!
گنـاهان مــا را بيــامرز .
حسن عاقبت به همهي ما كرم بفرما .
به حرمت امام زمان(علیه السلام) ، در فرجش تعجيل بفرما .
توفـيق بهرهبرداري از قـرآن و عترت بـه مـا عنـايت بـفرما .
و السّلام عليكم و رحمة الله و بركاته
[1]ـ سورهي فرقان، آيات 48 و 49 .
[2]ـ سورهي انعام، آيهي 54.
[3]ـ سورهي زمر، آيهي 53 .
[4]ـ سورهي فصّلت، آيهي 30 .
برگرفته از تفسیر سوره توبه جلد اول از تألیفات حضرت آیت الله سید محمد ضیاء آبادی صفحه 205 الی 212